سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حرفهای شیرین


87/4/17 :: 4:4 عصر

(شاخه هایی که زمزمه نمی کنند)

شعرهای عاشقانه ام بافته انگشتان توست در ملیله دوزی زیبایت

پس هرگاه مردم شعر تازه ای از من بخوانند تو را سپاس می گویم

تمام گلهایم محصول باغ تو مستی ام ارمغان تاک تو

انگشتریهایم از کام طلای توست
و شعرهایم امضاء تو را در پای خود دارد

ای که قامتت از بادبان بالاتر و فضای نگاهت گسترده تر از آزادیست

تو دلنشین تری از کتابهای نوشته و نانوشته من
و سروده های آمده ونیامده ام

نمیتوانم زنده بمانم بی هوایی که نفس می کشی،
بی کتابی که می خوانی، بی قهوه ای که می نوشی ،
بی آهنگی که می شنوی ،

هرگز نمیتوانم از دلپسندی های تو جدا باشم
هر چند که ساده باشند هرچند کودکانه یا ناممکن ،

چرا که عشق این است که همه چیز را باتو قسمت کنم
از ساده ترین چیز تا کوچکترین شئ

عشق این است که جغرافیایی نداشته باشد
و تو تاریخی نداشته باشی

عشق این است که تو با صدای من سخن بگویی
وبا چشمان من ببینی و هستی را با انگشتان من کشف...

رنگ دریاها را صدا میکنی باورم نمیشود تو را یک شاخه چیده بودم
و به غربت جهان سفرهایم می برده ام
به دوردست ، پرستشگاهی که تو بودی ،
در مغرب بهاری بیکرانه اما دیر آمده ، باورم نمیشود ناخدای من
تو را یک جهان گردیده بودم اما یافتمت به اندازه دریاها ،
میروی اما خاطرات تو با من سخن میگوید ،
میروی اما حیمه های جان تو در من میسوزد ،
میروی اما حضورت در کنار من مکرر میشود ،
میروی اما از تو کلامی بر جای میماند که پرندگان بر زبان می آورند ،
میروی و قبیله های دور ونزدیک به دنبال تو کوچ میکنند
و کبوتران خانگی تصویر تو را بر درختان افسانه حک می کنند،
می بینم شبحی را ،باورم میشود که تویی ،
چندان حقیقی که از برابرم میگذری و رخ در رخ با من سخن میگویی ،
باورم نمی شود از من که فراموش می شوم
تا تو که در یادهای من می مانی ،
کاروانی در جاده های جهان گم شده است ،
کاروانی که ازحاشیه حکایت ها می گذشت
از کنار درختانی که شاخه های زمزمه اش شکسته است
...


سابوته

87/3/24 :: 7:19 عصر

 

درباره ازدواج بسیار گفته و شنیده ایم.
اما مطالبی که در زیر می آید شاید برای شما تازگی داشته باشد.

از میان ضرب المثل های ملل مختلف و همین طور سخنان شخصیت های بزرگ جهان پیرامون ازدواج شصت مورد را انتخاب کرده ایم. بسیاری از این حرف ها جنبه شوخی و مزاح دارد اما تعداد دیگری از آنها شاید وصف حال من و شما باشد! همین طور قسمت دیگری از این گفته ها می تواند برای عده ای حکم کلید راهنما را داشته باشد.

1-هنگام ازدواج بیشتر با گوش هایت مشورت کن تا با چشم هایت.( ضرب المثل آلمانی)

2- مردی که به خاطر ” پول ” زن می گیرد، به نوکری می رود. ( ضرب المثل فرانسوی )

3- لیاقت داماد ، به قدرت بازوی اوست . ( ضرب المثل چینی )

4- زنی سعادتمند است که مطیع ” شوهر” باشد. ( ضرب المثل یونانی )

5- زن عاقل با داماد ” بی پول ” خوب می سازد. ( ضرب المثل انگلیسی )

6- زن مطیع فرمانروای قلب شوهر است. ( ضرب المثل انگلیسی )

7- زن و شوهر اگر یکدیگر را بخواهند در کلبه ی خرابه هم زندگی می کنند. ( ضرب المثل آلمانی )

8- داماد زشت و با شخصیت به از داماد خوش صورت و بی لیاقت . ( ضرب المثل لهستانی )

9- دختر عاقل ، جوان فقیر را به پیرمرد ثروتمند ترجیح می دهد. ( ضرب المثل ایتالیایی)

10-داماد که نشدی از یک شب شادمانی و عمری بداخلاقی محروم گشته ای .( ضرب المثل فرانسوی )

11- دو نوع زن وجود دارد؛ با یکی ثروتمند می شوی و با دیگری فقیر. ( ضرب المثل ایتالیایی )

12- در موقع خرید پارچه حاشیه آن را خوب نگاه کن و در موقع ازدواج درباره مادر عروس تحقیق کن . ( ضرب المثل آذربایجانی )

13- برا ی یافتن زن می ارزد که یک کفش بیشتر پاره کنی . ( ضرب المثل چینی )

14- تاک را از خاک خوب و دختر را از مادر خوب و اصیل انتخاب کن . ( ضرب المثل چینی )

15- اگر خواستی اختیار شوهرت را در دست بگیری اختیار شکمش را در دست بگیر. ( ضرب المثل اسپانیایی)

16- اگر زنی خواست که تو به خاطر پول همسرش شوی با او ازدواج کن اما پولت را از او دور نگه دار . ( ضرب المثل ترکی )

17- ازدواج مقدس ترین قراردادها محسوب می شود. (ماری آمپر)

18- ازدواج مثل یک هندوانه است که گاهی خوب می شود و گاهی هم بسیار بد. ( ضرب المثل اسپانیایی )

19- ازدواج ، زودش اشتباهی بزرگ و دیرش اشتباه بزرگتری است . ( ضرب المثل فرانسوی )

20- ازدواج کردن وازدواج نکردن هر دو موجب پشیمانی است . ( سقراط )

21- ازدواج مثل اجرای یک نقشه جنگی است که اگر در آن فقط یک اشتباه صورت بگیرد جبرانش غیر ممکن خواهد بود. ( بورنز )

22- ازدواجی که به خاطر پول صورت گیرد، برای پول هم از بین می رود. ( رولاند )

23- ازدواج همیشه به عشق پایان داده است . ( ناپلئون )

24- اگر کسی در انتخاب همسرش دقت نکند، دو نفر را بدبخت کرده است . ( محمد حجازی)

25- انتخاب پدر و مادر دست خود انسان نیست ، ولی می توانیم مادر شوهر و مادر زنمان را خودمان انتخاب کنیم . ( خانم پرل باک )

26- با زنی ازدواج کنید که اگر ” مرد ” بود ، بهترین دوست شما می شد . ( بردون)

27- با همسر خود مثل یک کتاب رفتار کنید و فصل های خسته کننده او را اصلاً نخوانید . ( سونی اسمارت)

28- برای یک زندگی سعادتمندانه ، مرد باید ” کر ” باشد و زن ” لال ” . ( سروانتس )

29- ازدواج بیشتر از رفتن به جنگ ” شجاعت ” می خواهد. ( کریستین )

30- تا یک سال بعد از ازدواج ، مرد و زن زشتی های یکدیگر را نمی بینند. ( اسمایلز )

31- پیش از ازدواج چشم هایتان را باز کنید و بعد از ازدواج آنها را روی هم بگذارید. ( فرانکلین )

32- خانه بدون زن ، گورستان است . ( بالزاک )

33- تنها علاج عشق ، ازدواج است . ( آرت بوخوالد)

34- ازدواج پیوندی است که از درختی به درخت دیگر بزنند ، اگر خوب گرفت هر دو ” زنده ” می شوند و اگر ” بد ” شد هر دو می میرند. ( سعید نفیسی )

35- ازدواج عبارتست از سه هفته آشنایی، سه ماه عاشقی ، سه سال جنگ و سی سال تحمل! ( تن )

36- شوهر ” مغز” خانه است و زن ” قلب ” آن . ( سیریوس)

37- عشق ، سپیده دم ازدواج است و ازدواج شامگاه عشق . ( بالزاک )

38- قبل از ازدواج درباره تربیت اطفال شش نظریه داشتم ، اما حالا شش فرزند دارم و دارای هیچ نظریه ای نیستم . ( لرد لوچستر)

39- مردانی که می کوشند زن ها را درک کنند ، فقط موفق می شوند با آنها ازدواج کنند. ( بن بیکر)

40- با ازدواج ، مرد روی گذشته اش خط می کشد و زن روی آینده اش . ( سینکالویس)

41- خوشحالی های واقعی بعد از ازدواج به دست می آید . ( پاستور )

42- ازدواج کنید، به هر وسیله ای که می توانید. زیرا اگر زن خوبی گیرتان آمد بسیار خوشبخت خواهید شد و اگر گرفتار یک همسر بد شوید فیلسوف بزرگی می شوید. ( سقراط)

43- قبل از رفتن به جنگ یکی دو بار و پیش از رفتن به خواستگاری سه بار برای خودت دعا کن . ( یکی از دانشمندان لهستانی )

44- مطیع مرد باشید تا او شما را بپرستد. ( کارول بیکر)

45- من تنها با مردی ازدواج می کنم که عتیقه شناس باشد تا هر چه پیرتر شدم، برای او عزیزتر باشم . ( آگاتا کریستی)

46- هر چه متأهلان بیشتر شوند ، جنایت ها کمتر خواهد شد. ( ولتر)

47- هیچ چیز غرور مرد را به اندازه ی شادی همسرش بالا نمی برد، چون همیشه آن را مربوط به خودش می داند . ( جانسون )

48- زن ترجیح می دهد با مردی ازدواج کند که زندگی خوبی نداشته باشد ، اما نمی تواند مردی را که شنونده خوبی نیست ، تحمل کند. ( کینهابارد)

49- اصل و نسب مرد وقتی مشخص می شود که آنها بر سر مسائل کوچک با هم مشکل پیدا می کنند. ( شاو)

50- وقتی برای عروسی ات خیلی هزینه کنی ، مهمان هایت را یک شب خوشحال می کنی و خودت را عمری ناراحت ! ( روزنامه نگار ایرلندی )

51 – هیچ زنی در راه رضای خدا با مرد ازدواج نمی کند. ( ضرب المثل اسکاتلندی)

52 – با قرض اگر داماد شدی با خنده خداحافظی کن . ( ضرب المثل آلمانی )

53 – تا ازدواج نکرده ای نمی توانی درباره ی آن اظهار نظر کنی . ( شارل بودلر )

54 – دوام ازدواج یک قسمت رویِ محبت است و نُه قسمتش روی گذشت از خطا . ( ضرب المثل اسکاتلندی )

55 – ازدواج پدیده ای است برای تکامل مرد. ( مثل سانسکریت )

56 – زناشویی غصه های خیالی و موهوم را به غصه نقد و موجود تبدیل می کند . (ضرب المثل آلمانی )

57 – ازدواج قرارداد دو نفره ای است که در همه دنیا اعتبار دارد. ( مارک تواین )

58 – ازدواج مجموعه ای ازمزه هاست هم تلخی و شوری دارد. هم تندی و ترشی و شیرینی و بی مزگی . (ولتر )

60 – تا ازدواج نکرده ای نمی توانی درباره آن اظهار نظر کنی.. ( شارل بودلر )


سابوته

87/2/8 :: 10:18 عصر

به گزارش سرویس اندیشه سایت خبری قدس (www.qodsdaily.com) هشت موضوع شگفت انگیز از زندگی آلبرت انیشتن، که شما هیچ گاه آنان را نمی دانستید. بله،همگی ما می دانیم که انیشتن این فرمول[e=mc2] را کشف کرد. اما واقعیت آن است که چیز های کمی در مورد زندگی خصوصی اش می دانیم،خودتان را بااین هشت مورد،شگفت زده کنید!

1-اوبا سر بزرگ متولد شد

وقتی انیشتن به دنیا آمد او خیلی چاق بود و سرش خیلی بزرگ تا آنجایی که مادر وی تصور می کرد، فرزندش ناقص است،اما او بعد از چند ماه سر و بدن او به اندازه های طبیعی بازگشت.

2-حافظه اش به خوبی آنچه تصور می شود، نبود

مطمئنا انیشتن می توانسته کتابهای مملو از فرمول و قوانین را حفظ کند،اما برای به یاد آوری چیز های معمولی واقعا حافظه ضعیفی داشته  است. او یکی از بدترین اشخاص در به یاد آوردن سالروز تولد عزیزان بود و عذر و بهانه اش برای این فراموشکاری، مختص دانستن آن [تولد ]برای بچه های کوچک بود.

3-او ازداستانهای علمی-تخیلی متنفر بود

انیشتن از داستانهای تخیلی بیزار بود. زیرا که احساس می کرد ،آنها باعث تغییر درک عامه مردم ازعلم می شوند و در عوض به آنها توهم باطلی از چیز هایی که حقیقتا نمی توانند اتفاق بیفتند میدهد.

به بیان او "من هرگزدر مورد آینده فکر نمی کنم،زیراکه آن به زودی می آید. به این دلیل او احساس می کرد کسانی که بطور مثال بشقاب پرنده ها را می بینّند باید تجربه هایشان را برای خود نگه دارند.

4-او در آزمون ورودی دانشگاه اش رد شد

درسال 1895 در سن 17 سالگی،انیشتن که قطعا یکی از بزرگترین نوابغی است،که تا کنون متولد شده،در آزمون ورودی دانشگاه فدرال پلی تکنیک سوییس رد شد.

در واقع او بخش علوم وریاضیات را پشت سر گذاشت ولی در بخش های باقیمانده، مثل تاریخ و جغرافی رد شد.وقتی که بعدها از او در این رابطه سوال شد؛او گفت:آنها بی نهایت کسل کننده بودند، و او تمایلی برای پاسخ دادن به این سوالات را در خود آحساس نمی کرد.

5 علاقه ای به پوشیدن جوراب نداشت-انیشتن

انیشتن در سنین جوانی یافته بود که شصت پا باعث ایجاد سوراخ در جوراب می شود.سپس تصمیم گرفت که دیگر جوراب به پا نکند و این عادت تا زمان مرگش ادامه داشت.

علاوه بر این او هرگز برای خوشایند و عدم خوشایند دیگران لباس نمی پوشید، او عقیده داشت یا مردم اورا می شناسند و یا نمی شناسند.پس این مورد قبول واقع شدن[آن هم از روی پوشش] چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟

6-او فقط یکبار رانندگی کرد

انیشتن برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه، از راننده مورد اطمینان اش کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین اورا هدایت می کرد، بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان،شنوندگان حضور داشت.

انیشتن، سخنرانی مخصوص به خود را انجام می داد و بیشتر اوقات راننده اش، بطور دقیقی آنها را حفظ می کرد.

یک روز انیشتن در حالی که در راه دانشگاه بود، باصدای بلند در ماشین پرسید:چه کسی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتن سخنرانی کند،سپس انیشتن بعنوان راننده او را به خانه بازگرداند.

عدم شباهت آنها مسئله خاصی نبود.انیشتن تنها در یک دانشگاه استاد بود، و در دانشگاهی که وقتی برای سخنرانی داشت، کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانست او را از راننده اصلی تمییز دهد.

او قبول کرد، اماکمی تردید در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از راننده اش پرسیده شود، او چه پاسخی خواهد داد، در درونش داشت.

به هر حال سخنرانی به نحوی عالی انجام شد، ولی تصور انیشتن درست از آب در آمد.دانشجویان در پایان سخنرانی انیتشن جعلی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.

در این حین راننده باهوش گفت "سوالات بقدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ گوید"سپس انیشتن از میان حضار برخواست وبه راحتی به سوالات پاسخ داد،به حدی که باعث شگفتی حضار شد.

7-الهام گر او یک قطب نما بود

انیشتن در سنین نوجوانی یک قطب نمابه عنوان هدیه تولد از پدرش دریافت کرده بود.
وقتی که او طرز کار قطب نما را مشاهده می نمود، سعی می کرد طرز کار آن را درک کند. او بعد از انجام این کار بسیار شگفت زده شد.بنابر این تصمیم گرفت علت نیروهای مختلف در طبیعت را درک کند.

8-راز نهفته در نبوغ او

بعد از مرگ انیشتن در 1955 مغز او توسط توماس تولتز هاروی برای تحقیقات برداشته شد.
اما اینکار بصورت غیر قانونی انجام شد.بعدها پسر انیشتن به او اجازه تحقیقات در مورد هوش فوق العاده پدرش را داد.
هاروی تکه هایی از مغز انیشتن را برای دانشمندان مختلف در سراسر جهان فرستاد. از این مطالعات دریافت می شود که مغز انیشتن در مقایسه با میانگین متوسط انسانها،مقدار بسیار زیادی سلولهای گلیال که مسئول ساخت اطلاعات هستند داشته است.همچنین مغز انیشتن مقدار کمی چین خوردگی حقیقی موسوم به شیار سیلویوس داشته، که این مسئله امکان ارتباط آسان تر سلولهای عصبی را بایکدیگر فراهم می سازد.

علاوه بر اینها مغز او دارای تراکم و چگالی زیادی بوده است و همینطور قطعه آهیانه پایینی دارای توانایی همکاری بیشتر با بخش تجزیه و تحلیل ریاضیات است.


سابوته

87/1/21 :: 8:6 عصر

تو نهانی ترین غزل غزلها بودی 
وقتی که من در اشتیاق پنهان عشق
در اشک ولبخند مهربانی تو
دیوانه وار غزل چشمهایت را می گریستم ،
تو نمی دانی ، تو نمی دانی وقتی صدایم می کردی
پاییز می آمد با گریه های من...

 

می دانی دیگر با لباسهای کهنه ام نمی خوابم ،
پاهای خسته ام را دراز نمی کنم روی میز ،
به جای آنها دو لیوان گذاشته ام 
موهایم را شانه میکنم ، به خودم عطر میزنم
پر می کشم تا آیینه های در بسته چشمانت ،
هر روزم بهتر از دیروز است
در اتاقم همه چیز چنان است که از اینجا می رفتی ،
گلیمی که دوست داشتی هنوز بر زمین است
و ردپای تو زیباترین نقشهایش ،
پنجره ها با همان پرده هاست که بود

هنوز از همه چیز بوی دستهای تو را می شنوم ،
گاهی به همان پارک می روم با اندوهی ژرف 
تو نیستی و حرفی جز سکوت نیست ،
آن درخت توت درست همین جا بود ،
همین جا که هر روز می آیم و می نشینم 
و جای خالی درخت را چشمهایم پر می کند ،
در همان رستوران قهوه ای می نوشم 
کنار صندلی خالی از تو ، میدانم نمی آیی میدانم ،
با اینکه نیامدنت را میدانم حرف به حرف نامت را
در هزیانی آتشناک با لبهایی شعله ور فریاد می کشم  
ودر سایه درخت توت در انتظارت می مانم...

سابوته

87/1/18 :: 7:43 عصر

سرگذشت علم:

عشق و از خودگذشتن در راه رسیدن به قله های علمی،

 تنها یک شکوه راستین وجود دارد و آن همبستگی های آدمیان است. «سین تگزوبری»

 

عشق سرشاری که کسانی برای پیشه خود احساس می کنند دامنگیر نزدیکانشان می شود. برخورد با اینگونه اشخاص رویدادی است که می تواند بعضی وقتها سودها و حتی گردش زندگی شما را مشخص نماید. بخت یارم شد، به آدمی برخوردم که برون او مسلماً هرگز به نوشتن این جزوه نمی پرداختم. البته چیزی می نوشتم، بی گمان خود را قانع می ساختم به اینکه وظیفه ام را انجام داده ام و از این مأموریت خشنود بودم. ولی گفتگویی به میان آمد که تا سپیده دم ادامه داشت، و سپس تقریباً تا یک ماه به چیزهایی که کم و بیش با این گفتگو همبستگی داشتند می اندیشیدم، گفتگویی که یک شب بیداری را پر کرده بود.

از پشت دری نیمه بسته، کسی اشعاری میخواند و دور و برش چند شنونده خاموش سیگار دود می کردند. من در مه آبی رنگی که در محیطی با درهای نیم بسته گردش داشت، ایستاده سرگرم شنیدن اشعار بودم که بین خودشان رد و بدل می کردند. بزودی نوبت به مرد جوانی رسید که قبلاً او را دیده بودم. او عنوان شعرش را اعلام کرد، که آن را بخوبی نفهمیدم، ولی تا همان دکلمه اش را کامل شنیدم، یک شعر غنایی آهنگدار با صدایی اندک بم، در نوسانی شکوهمند با شعرهایی دراز در محتوای شگفت انگیز.

از او جزء مشتی خاکستر باقی نمانده است،

آمیخته به آب دریا، به گرد و خاک راه،

آمیخته به باد، به آسمان پهناور ماه هلالی،

آسمانی که وی خدایش را در آن نمی جست.

گفتگو در مورد چه کسی باید باشد؟ من در حالی که بگوش دادن ادامه می دادم، از خود پرسیدم:

نگاهش به سوی آسمان شب برنمی گشت

زمین به وی بسیار نزدیکتر بود،

حقوق بشر را در ساراگوس بررسی کرد

و در ، پاریس گردش خون را.

ناگهان دریافتم مردی که از آن گفتگو می کنند، همان فیلسوف، همان پزشک ملحد و دلیر، میشل سروه، دانشمند برجسته آغاز دوره رنسانس است، دانشمندی انقلابی و پیوسته در جستجو...

در فرهنگنامه می خوانند که در سال 1509 یا 1511 زاده شد. نزد کسانی از این خمیره، چنانچه تاریخ تولد گاهی دقیق نباشد، تاریخ مرگ کاملاً مشخص است و دیر یا زود آدمیزاد انرا خواهد دانست.

دکلمه به خوبی زندگی میشل سروه را به یاد می آورد. وی بررسیهایش را در ساراگوس آغاز کرده بود، و آنها را در تولور ادامه می داد. در بیست سالگی، در آلمان کتابی منتشر ساخت و درآن اصول عقیده سه گانگی مقدس را رد کرد. کلیسای مسیحی در آن دوره طعمه گسیختگیهای شدید بود. با وجود این شعر میشل سروه، موجب شد که کاتولیکها و پروتستها با هم متحد شده و به شدت با او مقابله کنند.

نه، وی هرگز فرمانبردار خدایی نشد،

نه پیش خویش ، نه در کلیسایی،

زیرا جز به آدمی و سرنوشت آن نمی اندیشید،

با اینکه خودش ناگزیر شد چو چهارپای جرگه ای زندگی کند.

سروه برای رهایی از دست دشمنانی سرسخت به فرانسه بازگشت و در پاریس مقیم شد و در آنجا پزشکی و ریاضیات را بررسی کرد. نظرات او درباره گردش خون پایه ابتکارهای معاصران ماست. نخست، نظریه مطلقاً انقلابی را بیان داشت که خون در جاندار دچار دگرگونی همیشگی می شود و تصمیم داشت روشهای ریاضی را در بررسی فیزیولوژی بکار برد. چون این موضوع برای کلیسا گران می آمد، ناگزیر شد پاریس را رها سازد...

پسر روزگار، ناگزیر شد از زمان خویش بگریزد،

از دست جاسوسان، سردار باد به زیر شنل خود پناه برد،

این مردی که نیروهای آدمی را بررسی می کرد،

این مردی که آدمی را برای خدمت ادم بررسی می کرد.

میشل سروه به یاری تنی چند از دوستانش کتاب دیگری بدون ذکر نام مؤلف در رد مسیحیت منتشر کرد و در آن نظریاتش را تماماً اظهار داشت که برای آن زمان کفرآمیز بود. کلیسا برای پیدا کردن نویسنده کتاب دست بکار شد و موفق گردید هویت مؤلف را تشخیص دهد. او در ژنو دستگیر شد، شهری که کالون، دشمن سوگند خورده سروه، در آن با قدرت فرمانروایی می کرد، ولی... وی تا پایان از آسمان رو گردانید...

در 27 اکتبر 1553 مردم شهر یک دسته آشنا را دیدند که از زندان شهرداری بیرون می آیند و میشل سروه در میان این دسته مورد مراقبت نگهبانان بود. دسته درنگ کوتاهی روبروی مهمانخانه شهر کرد و درآنجا جارچی رای دادگاه را چنین خواند:

 «از دین برگشته محکوم به سوختن است» دسته نگهبانان دوباره به راه افتادند تا به تپه شامپل شهرک بیرون ژنو رسید که در آن اعدامیهای مهم انجام میگرفتند. در طول راه از درهای زندان تا پای هیزمها، طرفداران کالون محکوم را بستوه آوردند،یکی از آنان که پیرمرد قدبلند و موسفیدی بود سروه را تشویق کرد که از گناهش اظهار پشیمانی و عقایدش را انکار کند. هرکسی میداند کلیسه به اندازه خداوند بخشنده و مهربان است... ولی گفتارش در سروه بی اثر ماند. هنگامی که به محل کیفر، رسیدند کشیش از نجات دادن روان محکوم اعراض کرد. جلاد سروه را روی سکوی چوبی محکومان به مرگ بالا برد و او را با یک زنجیر آهنی به تیری بست که بر آن کتابهایش را آویخته بودند. هیزم تر بود و آتش بخوبی نمی گرفت. چند نفر ساده لوحی که به رحم امده بودند یک بغل هیزم خشک فراهم آوردند. سرانجام آتش زبانه کشید، ستونی از شراره های آتش و دود مرتد را در میان گرفت و بدین ترتیب سروه جان سپرد بدون اینکه گفته اش را انکار کند.

وی بین دو قطب این سده سوخت، کینه توزی و نادانی...

پس از این، شعرهای واپسین چندثانیه ای به خاموشی گذشت ولی ناگهان گفت و شنود به حال عادی برگشت. جوانی که با شور و آهنگ سخن می گفت سیگاری روشن کرد و به راهرو رفت. فرصت بسیار خوبی بود و من رشته سخن را کمی پاره کردم... یک هفته پس از این گفتگو، اینک من روزم را به ورق زدن مجله ها و کتابها می گذارندم تا بتوانم اسناد و مدارکی راجع به سرنوشت دانش که هزاران پژوهشگر انفرادی در آن مداخله داشته اند، فراهم آوردم. و البته این پژوهشها دیرزمانی پیش از آن روزی که برای نخستین بار انسان واژه (آ) را به زبان آورد، آغاز شده بود.
یک مثل قدیمی تأیید میکند که مرکب دانشمندان همان سرشت خون شهید را دارد و بدین گونه بود که کتابهای سروه در همان زمانیکه خود را سوخت، به آتش افکنده شدند. شعله آتش خاموش گشت و خاکسترها بدلخواه بادها پراکنده شده بودند. ولی آیا شراره های هیزمها نیز خاموش می شوند؟ همواره جوانی برای یافتن نیسوزی پیدا می شود تا مشعل تازه ای در آنجا روشن کند

هزاران ازاین جوانان بودند که بدینگونه شعله هیزم را بدست اوردند و آنگاه ناگزیر شدند جان خویش را به خطر اندازند. راه هر دانشی به وسیله این آتشهای خاموش نشدنی نشانه گذاری شده است و نام انهایی که این جاده را باز کرده اند جاویدان می سازند.

به ریاضیات بپردازیم. بانو هیپاتی، ریاضیدان مشهور اسکندریه که طبقه پست مردم وی را به تحریک جمعیت های مذهبی پاره پاره کردند.

 به فرمان امپراتور بیزانس راجع به بزهکاران، ریاضیدانان و همانندشان. ریاضیدان والند که جرأت کرده بود تأیید کند معادله درجه چهارم را حل کرده است به وسیله ترکمادا قاضی محکوم به سوختن گردید. نام این قاضی که اعلام دانست به خداوند اجازه نداده است این موضوع در توانایی آدمی باشد. به علت ستمگری دور از مردمش به تاریخ وارد شده است. این دانشمند شایسته ستایش و این مرد دلیر به نام «لوسیلیو وانی نی» است که پیش از اینکه او را زنده زنده بسوزانند، زبانش را بریدند و حتی در سده اخیر، «اواریست گالوا» ریاضیدان نابغه در سن بیست سالگی در یک مبارزه تن به تن کشته شد.

به زیست شناسی بپردازیم. هزاران تن از خدمتگزارانش زیر ضربه های محکمه تفتیش عقاید واقع می شوند، به محض اینکه دستگاه گزارش می داد که فلان کس مدعی است، «بر رازهای آفرینش رخنه کرده است» این اطلاعات چنانچه گفته شد به طور دقیق بودند. فیزیک ، شیمی و هزاران پیشتاز مرگ در بینوایی و گمنامی را در نظر بگیریم، صدها تن دیگر در آتش سوختند یا در اثر شکنجه و ازار از پا درآمدند.

کلیسا با دقتی رشک آمیز پاسدار عقیده جزمی تفوق وجود آدمی بود که مشیتی برتر آفریننده آنست. اینکار بدون انگیزه هایی نمی بود. آدمی مهمترین ترقیات خود را هنگامی انجام می داد که دیگر خود را زاییده یک مرکز آفرینش نمی پنداشت.

 کافی بود که کپرنیک و گالیله ثابت کنند زمین به هیچ وجه مرکزگیتی نیست تا شناختهای ماورای این گیتی جهش مشترکی کنند. کافی بود داروین ثابت کند که آدمی به هیچ وجه غایت خلقت نیست، ،آدمی جز عنصر ساده ای از تکامل نیست. برای اینکه دانش می بیند ناگهان در برابرش دورنماهای بیکرانی باز می شوند، ولی صدها سال بایست تا مندلیف، «تکه ها»یی را که جهان و گیتی از آنها ساخته شده اند به نظام درآورد، و تا اینکه پاولف بررسی «جاویدان» آدمی را آغاز کند. لیس الانسان الا ما سعی

در سده گذشته، ساختمان زیست شناسی، دانشی که به نوبه خود کاملاً توصیفی بود، می توانست تقریباً پایان یافته مشاهده شود. تقریباً آنچه که روی کره زمین زیست می کند، شنا می کند، می پرد، می دود، می خزد مشخص گشته در سیاهه گسترده ای شماره گذاری شده بودند.

و با وجود این هنوز هم پاسخ زیادی از پرسشها واژگون مانده اند، به جا می ماند سازوکار اندامهایی شناخته شوند که به یاری آنها، موجودهای زنده نه تنها لمس می کنند، بو می کشند و ظاهراً محیط زیست را می بینند و می شنوند، بلکه باز هم از وجود یک خطر، یک دشمن یا طعمه آگاه می شوند. زیست شناسی برای درک کار این دستگاهها ناتوان بود، تنها به بیان آنها اکتفا می کرد. نادانی بیشتر وقتها احساسی پدید می آورد که بیشتر دانستن بیهوده است.

 تاریخ تازه فیزیک از آن مثالی بدست می دهد. اسحق نیوتن، مردی که تمام فیزیک زمان خود را می شناخت، می گفت: «نمی دانم مردم چگونه مرا می بینند، ولی من شخصاً خود را چون کودکی می پندارم که در کنار دریا بازی می کند و گاهگاهی به وسیله بازیافته های کوچکی مانند این سنگریزه ها با نرمی شگرف و یا صدفهای قشنگ خویش را سرگرم می سازد، در صورتی که در برابر من اقیانوس پهناور کاملاً دست نخورده ای می گسترد». و با وجود این پس از نیوتن برای فیزیکدانان بسیاری اتفاق می افتاد بپندارند که دانش انها پایان یافته است. این اندیشه با چشمگیری ویژه ای در اعلامی که به وسیله «لُرد کلون» در آغاز سده بیستم صورت گرفت تفهیم گشته است. بنای فیزیک ساخته شده است. آیندگان ما برای ورزیده شدن کاری جز بستن سوراخها و انجام خرده کاریهای تکمیلی ندارند.

چند سالی پس از این اعلام افتخارآمیز، ساختمان فیزیک کلاسیک سست شد ومشاهده گشت که این ساختمان در واقع جز یکی از بامهای ساختمان شهرک فیزیک کنونی را نمی سازد و بسیار مانده است تا ساختمان پایان پذیرد. زیست شناسی مدتهاست که در یک وضعیت همانندی پیدا شده است. با احتیاط از گفتن آنچه که نمی شناختند پرهیز می کردند و دانش به گونه کوهی از توصیفها، اطلسها، فهرستهای مرتب و آمارها دگرگون می شد.

فیزیک در کنار خویش تکامل واقعی را دنبال می کرد. دانشمندان تأیید می کردند دانشی نیست که ریاضی نوین جایش را نگیرد. زایش حساب الکترونیکی را می دیدند. آدمی چشمه و گوشهای ساختگی را به انجام رسانید. ثبت استعلامی را روی یک نوارمغناطیسی فرا گرفت.ساختن دستگاههای دقیق ارتباط دور اندازه گیری و نشانه گذاری را انجام داد.

 بعد دچارگونه ای بحران شد. مهندسان درصدد برآمدند بگویند دستگاههای برقی که در روی زمین، در اب و هوا کار می کنند دیگر جوابگوی نیازمندیهایشان نیستند. دستگاههای بکاررفته پزشکی وزمین شناسی، هوانوردی و دریانوردی، شیمی و اخترشناسی موجب اشتباههای زیادی می شوند.

 از اعتمادپذیری کم از بهم پیچیدگی بی اندازه، دست وپا گیری اغراق امیز و شدت تأثیر ناکامی گفتگو بود. در بهسازی دستگاهها به منظور بالا بردن نیروی آنها کوشش می کردند در حالیکه به موازات انها پیچیدگی ها آغاز می شدند ولی حل آن موضوع دیگری بود. مقصود کشف راههای کاملاً تازه ای بود، زیرا هیچکس دیگر اندیشه ای که با مخیله آفریننده ای توانسته باشد به پایان طومارش برسد قبول نداشت. آنها در گفت و شنودهایی که گسترش می یافتند تکنسین های دستگاههای دقیق بلکه همچنین مهندسان هوانوردی وکشتی سازی سهیم شدند. از سازوکارهای کاملاً آماده تنها گیری می گیرند و آنها را علمی می ساختند.

فیزیکدانان،زیست شناسان، ریاضیدانان، مهندسان تنها آمده اندتا لزوم و امکان کاری را احساس کنند، تنها مقصود علم مهندسی نیست نیز مقصود یافتن اندیشه هایی است که اجازه ساختن  سازوکارهای گوناگون تر را میدهند که نخستین الگوهای زنده آنها  سده ها در همجواری ادمی زیست می کنند، بلکه کنشی است که تا به حال به صورت یک چیستان کلی خوابیده است


سابوته

87/1/3 :: 4:39 عصر

آیا عشق  فریب است؟

ملت عشق از همه دین‌ها جداست                                         عاشقان را مذهب و ملت خداست

                                                  «مثنوی، دفتر اول»

عشق انواع گوناگونی دارد:

عشق والدین، عشق فرزندی، عشق اتکایی، عشق خودشیفته، عشق احساساتی، عشق به خود، عشق به خدا، عشق برای گروه، عشق به مکتب و یا مملکت.

یکی  از محققان می‌گوید: عشق یک مفهوم تک بعدی نیست و با توجه به کیفیت روابط می‌توان گونه‌های مختلفی را برای آن قایل شد.

 

‌طبقه‌بندی عشق:

1- عشق به خدا: یا عشق دینی که در آن خدا به منزله برترین ارزش و مطلوب‌ترین خیر است.

2- عشق‌های واقعی: نخستین شرط خوشبختی در عشق این است که از آغاز بین شرکای عشق هماهنگی جسمی و روحی وجود داشته باشد. هنگامی که این هماهنگی وجود نداشته باشد حتمی است که عشق بیشتر از خوشبختی، موجب بدبختی ما خواهد شد.

3- عشق‌های کاذب: گاهی مواقع حس حقارت و خودبینی و خودخواهی افراد حتی به طور ناخودآگاه در قالب عشق و عواطف تجلی می‌کند و تنها این عشق‌های کاذب‌اند که درون‌شان پر از کینه و خودخواهی است.

4- عشق افسانه‌ای: حالتی است که «پاول هاک» آن را به درستی به عنوان یک تشخیص روان‌پزشکی در نظر می‌گیرد. حالتی که فرد در آن به ترویج روش‌هایی از عشق‌ورزی روی می‌آورد که هدف آن تسخیر معشوق است.

5- عشق احساساتی: اساس این نوع عشق در این حقیقت نهفته است که عشق فقط در خیال وجود دارد، نه در عالم واقع که مشهود و محسوس است. رایج‌ترین نوع این عشق را در کسانی می‌توان دید که از مصرف‌کنندگان فیلم‌های سینمایی، دوستداران داستان‌های عاشقانه مجلات و آوازهای عاشقانه هستند و به واسطه ی آنها، لذت می‌برند.

 

در زندگی جوامع امروزی که یکی از باز ماندن در خمیردندان می‌نالد، دیگری از افتادن موهای ریش دیگری در دستشویی شکوه می‌کند، حفظ عشق چقدر دشوار و حتی گاهی غیرممکن است!!!

در زندگی روزمره، در عادات فردی و در سلیقه‌های شخصی این نوع طرز برخوردها می‌تواند برای طرفین تنش و حتی کشمکش به ارمغان بیاورد و نه عشق رمانتیک.

برخی مولفان باور ندارند که عشق بتواند با گذشت زمان دوام داشته باشد، چون در زندگی، لحظه‌هایی پیش می‌آید که بین معشوق خیالی و معشوق واقعی جدایی می‌افتد و عاشق به تدریج از معشوق ناراضی می‌شود. این حالت الزاما به تغییر شکل معشوق مربوط نمی‌شود، بلکه احتمال زیاد دارد که از درک بهتر واقعیت معشوق نشات بگیرد.

با تمام این تعاریف و توصیف‌ها آیا می‌توان از عشق صحبت کرد و یا آن را مورد بررسی قرار داد؟؟؟

 

 مولوی معتقد است که نمی‌توان به این مقوله دست یافت و اسرار آن را آشکار کرد.

در نگنجد عشق در گفت و شنود                      عشق دریایی‌ست، قعرش ناپدید

قطره‌های بحر را نتوان شمرد                      هفت دریا پیش آن بحری‌ست خرد

                                                                                      «مثنوی، دفتر پنجم»

بنابراین عقل در مقام شرح عشق، عاجز است. اگر چه تفسیرهای عقل می‌تواند تا اندازه‌ای روشنگر باشد ولی عشق بی‌زبان، شفاف‌تر و گویاتر است.

گرچه تفسیر زبان روشنگر است                        لیک عشق بی‌زبان و روشن‌تر است 

چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت                            چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

اگر انسان عشق را داشته باشد ، می‌تواند آن را ببخشد و اگر آن را نداشته باشد، چیز دیگری برای بخشیدن ندارد.

 انسان عاشق همواره در لحظه حال زندگی می‌کند و زیبایی در زمان زیستن را دوست دارد. عاشق بودن تنها یک احساس شدید نیست ، بلکه تصمیم است، قضاوت است، قول است. اگر عشق فقط یک احساس بود، دیگر پایداری این قول که همدیگر را تا ابد دوست خواهیم داشت مفهوم پیدا نمی‌کرد.

منابع:

1- وندر زندن، جیمز دبلیو. روان‌شناسی رشد.

2- لطفی، حمید. روان‌شناسی اجتماعی- (روان‌شناسی همرنگی با جماعت)

3- فروم، اریک. هنر عشق ورزیدن. ترجمه: سلطانی، پوری.

4- آلندی، رنه. عشق ترجمه: ستاری، جلال.

سابوته

86/12/16 :: 3:41 عصر

اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست

او جانشین همه نداشتنهاست

نفرین ها و آفرین ها بی ثمراست

اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند

و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد

مهربان جاودان آسیب نا پذیر من هستی

ای تو پناهگاه ابدی

تو می توانی جانشین همه بی پناهی ها شوی

 

همواره به خاطر بیاور که در اوجی معین دیگر ابری نیست، 
اگر زندگیت ابری است به این دلیل است که
  روحت آن قدر که باید بالا نرفته است...
 


 

اگر دروغ  رنگ داشت هر روز شاید

ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست

و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود


  اگر عشق ارتفاع داشت

من زمین را زیر پای خود داشتم

و تو هیچ گاه عزم صعود نمی کردی

آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر می گرفتی

اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد


اگر دیوار نبود نزدیکتر بودیم, همه وسعت دنیا یک خانه می شد

و تمام محتوای سفره سهم همه بود

و هیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمی شد


اگر خواب حقیقت داشت

همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از نا باوری بودم


اگر همه سکه داشتند, دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند

و یکنفر کنار خیابان خواب گندم نمی دید

تا دیگری از سر جوانمردی بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند


اگر مرگ نبود زندگی بی ارزشترین کالا بود, زیبایی نبود, خوبی هم شاید


اگر عشق نبود به کدامین بهانه می خندیدیم و می گریستیم؟ 

کدام لحظه ناب را اندیشه می کردیم؟

چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری بی گمان پیش تر از اینها مرده بودیم, اگر عشق نبود


اگر کینه نبود قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند 

و من با دستانی که زخم خورده توست

گیسوان بلند تو را نوازش می کردم

و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم به یادگار
نگه می داشتی و

ما پیمانه هایمان را شبهای مهتابی به سلامتی دشمنانمان
پر می کردیم


      


سابوته

86/12/16 :: 3:16 عصر

  دکتر علی شریعتی 

دکتر علی شریعتی متولد روستای مزینان واقع در شهر سبزوار میباشد.
دوست داشتن سرا پا یقین است.
ازعشق هرچه می نوشم سیراب تر می شوم
واز دوست داشتن هر چه بیشتر تشنه تر

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها میکند پرهایش سفید میماند، ولی قلبش سیاه میشود.... دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است.   دکتر علی شریعتی

عشق تملک معشوق است ودوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق بادوری ونزدیکی در نوسان است اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد .وتنها با بیم ،امید تزلزل واظطراب زنده ونیرومند می مانداما دوست داشتن بااین حالات نا آشنااست دنیایش دنیای دیگری است.   دکتر علی شریعتی

 

 کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت: غرور ، دروغ ، عشق
انسان با غرور می خشکد ،با دروغ می بازد، با عشق می میرد.


من هرگز پایین ترین قله های محبت را تا بالاترین قله های عشق ، پایین نمی آورم.    دکتر علی شریعتی

پشیمان می شوی از قصه خلقت ، از این بودن، از این بدعت .خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است . چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است. دکترشریعتی

* دنیا را بدساخته اند... کسی را که دوست داری ،تو را دوست نمی دارد . کسی که تو را دوست دارد ، تو دوستش نمی داری اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آیین هرگزبه هم نمی رسند واین رنج است. زندگی یعنی این ...       دکتر علی شریعتی

 

*آنگاه که تقدیر نیست و از تدبیر نیز کاری ساخته نیست خواستن اگر با تمام وجود با بسیج همه اندامها و نیروهای روح و با قدرتی که در صمیمیت است تجلی کند اگر هم هستیمان را یک خواستن کنیم یک خواستن مطلق شویم و اگر با هجوم و حمله های صادقانه و سرشار از امید و یقین و ایمان بخواهیم پاسخ خویش را خواهیم گرفت.
دکتر علی شریعتی
*خدایــــــــــا سرنوشت مرا خیر بنویس تقدیری مبارک تا هرچه را که تو دیر می خوای زود نخواهم
وهرچه را که تو زود می خوای دیر نخوام  "دکتر علی شریعتی"


سابوته

86/12/16 :: 3:13 عصر

                   

       شادمهر
*(مشکوک) یه نفر هست مثل یه سایه ، یه نفرهست مثل آوار، یه نفرهست مثل یه دیوار، یه نفرهست آره انگار، مشکوکم مشکوکم به تو نمی تونم بمونم با تو ، مشکوکم مشکوکم به تو نمیدونم با کی هستی تو.  دنیامو کردی زیر و رو حتی نگذاشتی آبرو تونمیخای منو تا ما بشیم ، مشکوکم مشکوکم به تو نمی تونم بمونم با تو ، مشکوکم مشکوکم به تو نمیدونم با کی هستی تو.

 

* (فال قهوه) پــــی اسم تو می گشتم ته یه فنجون خالی، دنبال یه طرح تازه یه تبسم خیالی، فنجون های لب پریده قهوه های نیمه خورده ، من وعشقی که واسه همیشه مُرده دل به عشق تو سپرده ، فال تو رنگ فریب وگریه های عاشقونه، فال من طنین آخرین ترانه، رنگ قهوه ای چشمات رنگ خوابه که تا شهر بی نهایت منو برده اونجا که آخرعشقه اونجا که مرز سرابه .

* ( سبـب) کاش بدونی ماتم دنیا بی تو فقط گریه میخواد کی میدونه این حسرت ها چه کرده با روز وشب هام تو زندگیم یه دایه ای یه کابوسم تو رویایی ، یه پاییزم تو بهاری من یه مرداب تو دریایی ، از این گریه چه میدونی نه دردمی نه درمونی به چه امید میخوای باشی پیش دردام بمونی
سبــــب منم که میشکنم اما حرفی نمی زنم اگه هیچ کس برام نموند واسه اینه که سبـــب منم.

* ( رسیدی) رسیدی مثل یک مرحم به داد زخم دیرینه به داد چشم بیداری یه خواب خوش نمی بینه ، رسیدی مثل گریه بگیری داغ دل از آه   تو تاریکی این دریا مثل فانوس لنگرگاه ، رسیدی تا من پرپر یه روزی خسته شه آخر بگیره از دل فردا سراغی از من باور ، رسیدی تا رسیدن ها دوباره با تو معنا شه...  

* ( آغوش)  تا گرم آغوشت شدم چه زود فراموشت شدم ، تقصیرتو نبود خودم باری روی دوشت شدم، کاشکی دلت بهم می گفت نقشه قلبمو داره، هرکی زد و رفت و شکست یه روز یه جا کم میاره ،

 موندن و سوختن وساختن همه یادگاره عشقه   انتقام از تو گرفتن کار من نیست کار عشقه ...

 

* (محال) دست تو، تودست من بود دلت اما جای دیگه توخودت خبرندادی اما چشمات اینو میگه ، مدتی بودحس می کردم که دلت یه جا اسیره پشت پا زدی به بختت کی واست جزمن می میره ، تو میگی یه وقتها گاهی پیش می یاد یه اشتباهی ، نه دیگه ، دیگه نمیشه واسه تو نمونده راهی دیگه دیدنم محاله دیگه برگشتم خیاله ، سزای کارت همینه دل از اون نگات بیزاره .

 

* (سکوت شیشه ای)  هوای گریه دارم تواین شب بی پناه   دنبال تو میگردم دنبال یک تکیه گاه دنبال اون دلی که تنهایی رو می شناسه دستهای عاشق من لبریز التماسه،   هزار ویک شب من پر از صدای تو بود گریه هر شب من فقط برای تو بود ، سکوت شیشه ای مو صدای تو میشکنه تو آسمون عشقم شعر تو پر می زنه با تو دل سیاهم به رنگ آسونه تو بغز من میشکنن شعرای عاشقونه.   

 

*(بدون تو نمیتونم) آخه تو عزیز قصه هامی آخه تو شعر روی لبامی آخه جون تو بسته به جونم اگه بری دیگه نمیتونم آخه اسم تو رو که میارم    میشی همه دار وندارم از چی میترسیتو مهربونم من که رو عشق تو موندگارم ،  یه شب میون بارون غرورمو شکستم کاشکی بهت میگفتم چقدر تو رو میخواستم میخوام بازم بخونم تو بارون از نگاهت با اینکه خیلی خستم بگذرم از گناهت...

* (نگو دیگه دیره)  وای که چقدرتو رو دوست دارم می میرم واسه تو تو همیشه توی قلبمی می میرم واسه چشمای قشنگت بگو بگو بگو دوسم داری دیگه نگو نمی یای که می میرم وقتی که نیستی بهونه می گیرم بازی نکن با دلم می گیره بیا که دلم پیش قلب تو گیره نکنه که دیونه بشی به عشق من شک کنی نکنه که بی وفا بشی بخوای من دک کنی نکنه می خوای بری بازم بد بشی شاید واست عادی شدم می خوای رد بشی تو رو خدا وقتی می یام نگو دیر شده نگو دیگه تو نمی شناسی رنگ صدامو نگو

* (چشمک ، ستاره) دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه ، وقت از تو خوندنه ستاره ترانه هام اسم تو برای من قشنگترین آهنگه ، بی تو یک پرنده اسیر بی پروازم با تو اما میرسم به قله آوازم اگه تا آخر این ترانه با من باشی واسه تو سقفی ازآهنگ و صدا می سازم ، با یه چشمک دوباره منو زنده کن ستاره   نزاراز نفس بیافتم تویی تنها راه چاره آی ستاره آی ستاره بی تو شب نوری نداره این ترانه تا همیشه تو رو یاد من میاره ، تویی که عشقمو از نگاه من میخونی تویی که تو طپش ترانه هام مهمونی تویی که هم نفس همیشه آغازی تویی که آخر قصه منو میدونی ، اگه کوچه صدام یه کوچه باریکه اگه خونه ام بی چراغه چشم تو تاریکه ، میدونم آخر قصه میرسی به داد من لحظه یکی شدن تو آیینه ها نزدیکه ...

*(اون کیه) شناختمت شناختمت حیف که چه دیر شناختمت، میخواستمت میخواستمت میدونی چقدر میخواستمت، اونی که همش تو فکر منه میگفت همیشه مال منه، اونی که چشاش دنبال منه اون کیه، اونی که میخواستم و میخواستمش میگفت که نمیتونه دل بکنه، نمیدونم الآن پیش کیه اون کیه اون کیه ...

 

*(دلم گرفته) بازم دلم گرفته چند روزیه که رفتی میگی به خاطر من از عشقمون گذشتی ، بمون بزار از اسمت یه شعر نو بسازم نزار به جرم دیروز امروزمو ببازم ، دارم میمیرم برات نزار بیفتم به پات مگه گناهم چی بود که سرد شده اون نگات، به من یه فرصت بده تا دستاتو بگیرم یا اینکه مال من شی یا پای تو بمیرم.

 

*(یعنی باید باور کنم) یعنی باید باور کنم دیگه نیستی یعنی باید باور کنم چه جوری میتونم اون همه خاطراتتو یه شبه پرپر کنم یکی دو روز نیست آخه صحبت یه عمره که دارم برای تو میمیرم میدونم محاله بدون تو نمیتونم یه لحظه رو سر کنم ، مگه منو دوستم نداری که این جوری میزاری میری بی خیال ما میشی مگه فکر کردی من بازیچم که یه روز میگی دوستم داری و فرداش میری ،آخه چه جوری باور کنم رفتن تو برام مرگه بدون تو نمیتونم ، بگو کی اومد به جای من افتادم از چشمای تو نگو لایق تو نبودم.

 

*(برای آخرین بار) قسمت نمیشه انگار دست تو رو بگیرم برای آخرین بار برای تو بمیرم گریه نکن که اشکات برای من یه درده، تحمل غم تو منو دیوونه کرده ، هیچکی مثل من تو رو دوست نداره اینو از تو چشام میتونی بخونی تو بودی جونم و عمرم و کسی که میخواستمو قصم راستمو که میخوای بدونی،  واسه عشق تو همه چی دادمو بجز غرورمو که اونم رفته به باد ، بود ونبودمو همه وجودمو واسه تو دادمو تومیگی منو نمیخوای.

 

*(پر پرواز ) یه پنجره با یه قفس یه حنجره بی هم نفس ، سهم من از بودن تو یه خاطرست همینو بس، تو این مثلث غریب ستاره ها رو خط زدم دارم به آخر میرسم از اونور شب اومدم ، یه شب که مثل مرثیه خیمه زده رو باورم میخوام تو این سکوت تلخ صداتو از یاد ببرم، بزار که کوله بارمو رو شونه شب بزارم باید که از اینجا برم فرصت موندن ندارم ، داغ ترانه تو نگام شوق رسیدن تو تنم ، تو حجم سرد این قفس منتظر پر زدنم ، من از تبار غربتم از آرزوهای محال قصه ما تموم شده با یه علامت سوال ؟      

 


سابوته

86/12/8 :: 6:53 عصر

فروغ فرخزاد

در 15دی ماه 1313 ه.ش در تهران کودکی چشم به هستی گشود که بعدها همگان را غرق در حیرت کرد . مردم آن روز با شاعره ای آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف او را در بی پروایی به حافظ تشبیه کرد و نوشت :"که اگر فروغ در قدرت بیان هم به پای لسان الغیب برسد ، حافظ دیگری خواهیم داشت." فروغ قدرت مطالعه، تحقیق و استعداد های شعری خود را از پدرش گرفت و از مادر هم صفا و مهربانی و سادگی را. پدر شعر می خواند و فروغ با علاقه گوش می داد که با ابیات آشنا شود .استعداد فروغ در نوجوانی به حدی بود که معلم انشایش باور نمی کرد که خودش انشاهایش را بنویسد . اولین شعر او با سبک نو شروع شد و او در شعرهایش بی آنکه شعار بدهد یا فلسفه ببافد با آرزوهای مردم ساده همدلی می کند . فروغ زبانش با زبان مردم عادی یکی بود. سرانجام در سال 1345 فروغ در تصادفی ناگهانی و غیر منتظره جان باخت و زمین بار دیگر عزاپوش شد. خود فروغ مدتی قبل از مرگش در جایی نوشته بود " می ترسم زودتر از آن چه فکر کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بماند و این درد بزرگیست" .
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند       هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش     پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود       بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب           بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع بر رویمان ببست به شادی در بهشت او می گشاید!
او که به لطف و صفای خویش               گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت ....
آن آتشی که در دل ما شعله می کشد          گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود...
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق           نام گناهکارهء رسوا نداده بود..
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان                         در گوش هم حکایت عشق مدام ما
" هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق        ثبت است در جریده عالم دوام ما"
فروغ فرخزاد و مسئله ‏ى فاصله

جامعه‏ى ایرانى دستخوش مدرنیزاسیون در شالوده‏ى تولید و بى‏بهره از مدرنیته‏ى فرهنگى، فروغ را از یک سو با اضمحلال ارزش‏هاى رفتارى گذشته و از سوى دیگر با طبقه‏ى نوکیسه‏اى روبرو مى‏ساخته که از الزامات فرهنگى - هنرى طبقه‏ى بورژوا و تمول و ثروت اجتماعى تهى بوده است. این بغرنجى و رو در رویى با آن است که فروغ را در شعرهایى نظیر "اى مرز پر گهر" به کنایه و تسخرزنى مى‏کشاند تا شبکه‏ى جعلى ارتباطات روزمره آدمیان را برملا سازد.
شعر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"، پیش از هر تجربه و تحلیل دیگرى، گواهینامه‏ى زیبایى‏شناختى است از برآورد بحران ارتباطات اجتماعى فرد در ایران زمانه‏ى خویش.
با رشد زن‏باورى (فمینیسم) ایرانى بعید نخواهد بود اگر که در آتیه بازنگرى نکات "فروغ‏شناسى"  معمول و رایج گردد. یعنى بازنگرى آن چه از سوى منتقدان مرد درباره‏ى شعر فرخزاد نگاشته شده است: از تشریحات محمد حقوقى و بررسى‏هاى رضا براهنى گرفته تا کتاب "از گمشدگى تا رهایى" محمود نیکبخت. این متون یک نسل را البته سروده‏هایى تکمیل مى‏کند که شاعران مرد دو نسل پیاپى در رثاى فروغ انتشار داده‏اند: از شعرهاى شاملو و اخوان ثالث گرفته تا ستایش سروده‏هاى شاعران امروزى. سواى این نکته‏ها، تخصص "فروغ‏شناسى" با گفته‏هاى مردانى جمع مى‏شود که درباره‏ى زندگى و آثار فرخزاد بر زبان آمده است: از اشاره‏هاى گلستان به سکوت خویش در مورد فروغ و از ارجاعات اجمالى رویایى به همسرایى با او و نیز یادنامه‏ى احمدرضا احمدى درباره‏ى فروغ در کتاب "حکایت آشنایى با..."، تا تجلیل محسن مخلمباف که در بررسى فیلمسازى آن شاعره، آرزوى داشتن خواهرى چون فروغ را ابراز کرده است.1
این طیف وسیع که فقط مجال اشاره‏اى گذرا به نمونه‏هاى جسته و گریخته‏اش بود، به شناختى پیکره و بنیاد مى‏بخشد که از آن همچون یک درس و رشته‏ى دانشگاهى با عنوان "فروغ‏شناسى" نام بردیم. این شناخت بایستى سرانجام روزى از فضاى جنبش روشنفکرى به دانشگاه‏ها و مدارس عالى سرایت کند و موضوع درس دانشجویان و ماده‏ى تدریسى ادبیات فارسى و فرهنگ مدرن ما شود.
اما "فروغ‏شناسى" که با حادثه‏ى تصادف فروغ و مرگ زودرس او شروع مى‏گردد، امکان رابطه‏گیرى تازه‏اى با سرایش او را نیز فراهم کرده است. کافى است این مصرع‏هاى شعر "وهم سبز" او را با صداى بلند بشنویم: ‌«... مگر تمامى این راه‏هاى پیچاپیچ در آن دهان سرد مکنده / به نقطه تلاقى و پایان نمى‏رسند؟» در همین ارتباط حس شنوایى ما با تلفظ شعر است که تمثیل‏هایى براى سرانجام محتوم هستى، یعنى مرگ، ردیف مى‏شوند.
در شعر یاد شده مى‏توان رد پاهایى از شرح حال فروغ یافت. شعرى که روایت یک رفتن است. رفتن به سوى یک حفره - غار - و رفتن به سوى نیستى و ترس جانکاهى از نبودن. آن هم در فرجام یک تصادف و در میانه‏ى عمرى که زیاد فرحبخش نیست و به خاطر وجود فاصله به یک بغرنجى بدل شده است. در حاشیه این رفتن و سوق به سوى نیستى که امرى فراگیر است، امکانى ضعیف (مثل کورسویى در ظلمت تمام) پدیدار مى‏شود. یعنى آن چه نخست وسوسه‏ى ماندن است و سپس به نیاز کسب جاودانگى بدل مى‏گردد. این نیاز است که به تلاش براى ادامه و تداوم زندگى مشروعیت مى‏بخشد. آثار فروغ (به رغم لحن غمبار و افسرده‏ى شعرهاى جا افتاده‏ى پسین) با تلقى یاد شده از امر حیات بایستى بربالیده باشند. آثارى که تصادف فروغ، رشته‏ى ارتباط زنده‏ى آن را با جهان اطراف گسسته است. اتفاقى که نهال رشد طبیعى او را سوزانده است. اما انگار وى این را از پیش حس کرده است: ‌«... صداى پایم از انکار راه برمى‏خاست / و یأسم از صبورى روحم وسیع‏تر شده بود / و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ / که بر دریچه گذر داشت، با دلم مى‏گفت: / - نگاه کن / تو هیچگاه پیش نرفتى / تو فرو رفتىشعر "وهم سبز" او بیان کشمکش شاعرى افسرده و طلبِ یافتن و نیاز آرامش است زیرا از یک سو مى‏آورد: ‌«تمام روز در آیینه گریه مى‏کردم /... / تنم به پیله‏ى تنهاییم نمى‏گنجید.‌» از سوى دیگر از "خانه‏هاى روشن شکاک" و از "زنان ساده‏ى کامل" مى‏خواهد که پناه‏اش دهند. یادآورى همین نکته‏هاى افسردگى و سرگردانى و نیاز پناه یافتن، آستانه‏اى است که به مهم‏ترین اثر بیوگرافیک او یعنى شعر بلند "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" چشم‏اندازى مى‏گشاید.
از این منظر به مسئله‏ى فاصله مى‏رسیم که در شعر او چون انگیزه‏ى اصلى و محرکى نامریى (ناشى از تشتت در ارتباطات او و بحران فراگیر روابط اجتماعى) عمل کرده است. بنابراین توجه به خاستگاه انگیزه و محرک سرایش او، که از حس فاصله‏اى برمى‏خاست که منتج از تجربه‏هاى ناکام دوست‏یابى و شرایط بیزارکننده‏ى جامعه ایرانى آن زمان بود، براى دریافت عمق و معناى شعرش لازم و ضرورى است.
از زندگى‏نامه‏ى نانوشته او و نیز از میان سطرهاى کسانى که به شعر و زندگى او پرداخته‏اند، به تلاش‏هاى مکرر او در یافتن یار و یاور مى‏توان پى برد. فروغ پس از ازدواج ناموفق خود با پرویز شاپور تا آشنایى با گلستان، مى‏بایستى در پى طرح دوستى با شاعران زمانه از رحمانى تا کسرایى و از نادرپور تا... بوده باشد. برخى از این نزدیکى‏ها مى‏بایستى چون تأثیرگیرى و الگوبردارى از شاعران در شعر فروغ جا باز کرده باشند. اما همواره فروغ، به خاطر دست نیافتن به "معشوق ایده‏آل"، از کمند این تأثیرات و سرمشق‏ها برگذشته تا سرانجام به زبان و بیان ویژه‏ى خود برسد. بى آن که این توفیق ادبى او با رابطه‏اى موفق در زندگى همراه شده باشد. به واقع شاید آن توفیق ادبى و نیاز شاعر شدن بوده که فروغ را از ارتباطى به آشنایى با دیگرى مى‏کشانده است و حس فاصله با دیگرى، غریزه سرایش او را به فعلیت مى‏رسانده است.
از سوى دیگر جامعه‏ى ایرانى دستخوش مدرنیزاسیون در شالوده‏ى تولید و بى‏بهره از مدرنیته‏ى فرهنگى، فروغ را از یک سو با اضمحلال ارزش‏هاى رفتارى گذشته و از سوى دیگر با طبقه‏ى نوکیسه‏اى روبرو مى‏ساخته که از الزامات فرهنگى - هنرى طبقه‏ى بورژوا و تمول و ثروت اجتماعى تهى بوده است. این بغرنجى و رو در رویى با آن است که فروغ را در شعرهایى نظیر "اى مرز پر گهر" به کنایه و تسخرزنى مى‏کشاند تا شبکه‏ى جعلى ارتباطات روزمره آدمیان را برملا سازد. او در مضمونى نظیر "شهر پرواز شایعه است" فقط طعنه‏هاى دیگران نسبت به زندگى شخصى خود را افشا نمى‏کند، بلکه فراتر از آن از جامعه‏اى سخن مى‏گوید که شایعه جاى خبر را در شبکه‏ى ارتباطات انسانى مى‏گیرد و به جاى عقل و خرد ارتباطى، بى‏خردى و جهل افسارگسیخته را باز تولید مى‏کند.
شعر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"، پیش از هر تجربه و تحلیل دیگرى، گواهینامه‏ى زیبایى‏شناختى است از برآورد بحران ارتباطات اجتماعى فرد در ایران زمانه‏ى خویش. یعنى آن چه که به صورت نیاز عشق، و ناکامى‏ها و دستیابى‏ها به وصال معشوق به مضمون ادبى و محتواى پوئتیک (شاعرانگى) بدل مى‏گردد.
مخاطب در شرح حال فروغ، که ترکیبى از متن‏هایى چون شعر یاد شده است و نیز از متن‏هاى نانوشته‏اى که در اقوال هم‏نسل‏هاى او جارى است، با دخترى آشنا مى‏شود که با داشتن مادرى سنتى زیر مهمیز پدرسالارى بالغ مى‏شود. پدر ارتشى، تکرار حاکمیت در خانه‏اى است که در بیرونش رضا شاه بر تخت نظام سلطنت حکم مى‏راند. پدر، فرمانبر از نظام سلطنتى و از شاهى که مرید روح زمانه‏ى رشد صنعتى و به اصطلاح مدرنیزاسیون غربى است و حاکمیتش براى آزادى‏هاى مدرنیته ارزشى قائل نیست، فرزند خود را تربیت مى‏کند. آن چه بعدها فروغ فرخزاد شاعر را مى‏سازد و بر ذهنش حک مى‏شود و در عصیان و حسرت و افسردگى توامان مجموع مى‏شود، ریشه در واکنش او به نقش پدرش دارد. این حس شاعرانه‏ى او است که بعدها در سرایشش به طور آشکارا یا ضمنى به کمبود تجدد فرهنگى (مدرنیته) در کارزار مدرنیزاسیون کشور اشاره مى‏دهد. این امر بخشى از دلیل واکنش‏ها و تلاش‏هاى عصیان‏زده‏ى او است که گاهى به جنون و عدم تعادل روانى و پریشان حالى مى‏رسد.

سابوته

<   <<   6   7   8   9      >
گل رز برای شما
لیست کل یادداشت ها

صفحه اصلی
E Mail
مشخصات
گل رز
 RSS 

:: کل بازدیدها ::

298929


:: بازدید امروز ::

19


:: بازدید دیروز ::

21


:: پیوندهای روزانه::

:: درباره خودم ::

حرفهای شیرین
سابوته
حرفهای شیرین

:: مطالب بایگانی شده ::

خـــدا
حـرفـهای شیرین
غزل دلها
ich liebe dich
ولنتاین Valentine
داستان
تــــولـــد
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
میشل سروه
آلبرت انیشتن
دکتر علی شریعتی
شادمهر
خودسانسوری
آیا عشق فریب است؟
فواید بوسه در روابط زناشویی
60 نکته درباره ازدواج
جذب شدن به دیگران
ماه تولدافرادمشهور
عاقبت کارتون های کودکی
جملات بزرگان فمنیست
رابطه سالم یعنی :
شغل پیشین نام آوران دنیا
چــــرا ؟
یک راز مهم !
زندگی
شعر
مادر
دیگر

:: لوگوی دوستان من ::


گل رز برای شما

:: لینک به وبلاگ ::

حرفهای شیرین